درس ایثار و وفا...
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب دادو بچه ها
یک صدا گفتند :بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کردو صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قاب سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی سرد و تلخ
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب دادو داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته ی سبز کلاس
عکس چندین لاله ی زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا درس شهید
مشق شب را هر که بابای خود
باز بابا آب دادو نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و داد بابا جان!نوشت